چهارشنبه ۰۳ آبان ۰۲ | ۲۱:۵۵ ۲۲ بازديد
پس از خداحافظی با دوستانم در پونل، برای شرکت در کنکور آزاد به تهران رفتم. روزهای بعد از کنکور مثل کسی بودم که کوهی را از پشتش برداشته بودند.
آن روزها دوستم علیرضا اللهیاری دانشجوی فیزیک در یکی از دانشگاههای بورسیه در مشهد بود. روزگاری که با نقشه های جغرافی ور می رفتم دلم می خواست روزی مشهد را ببینم. از طرفی چهار ماه پیش با علیرضا برای این سفر قرار گذاشته بودیم لذا 25 تیر (سال 80) به ترمینال آزادی رفتم. این اولین سفر من به شهر مشهد بود.
پس از گرفتن بلیط، سوار اتوبوس مشهد شدم. در همین حال، شخصی را دیدم که داشت قدم زنان سمت پنجرۀ اتوبوس می آمد. گفت: سلام آقا پسر. من معلم انگلیسی ام ولی پولهایم را به سرقت برده اند اگر می توانی مقداری کمکم کن. پرسیدم واقعا راست می گویی؟ گفت بله می توانی امتحانم کنی. پرسیدم پس بگو operation معنایش چیست؟ در پاسخ گفت: operation یعنی عملیات، که کاملا صحیح بود در نتیجه من نیز مبلغی پول کمکش کردم.
دقایقی بعد اتوبوس حرکت کرد و ظهر فردا به ترمینال مشهد رسید. آنجا از چند نفر خواستم برای رفتن به بلوار سجاد راهنمایی ام کنند. گفتند اول باید به چهار راه شهدا بروی. ماشینهای بلوار سجاد آنجا هستند. از لطفشان تشکر کرده، به چهار راه شهدا رفتم ولی اتوبوسی ندیدم که بالایش بلوار سجاد نوشته باشد. در همین حال چشمم به حرم افتاد. با خودم گفتم چه تصادف زیبایی. پس حرمی که می گویند همین جاست.
چهار راه شهدای مشهد
دقایقی بعد، از کیوسک تلفنی که آنجا بود به علیرضا زنگ زدم. علیرضا وقتی فهمید من در مشهدم ذوق کرد و گفت: باید اتوبوسهای پارک ملت را سوار شوی. آنها از بلوار سجاد رد می شوند. به راننده بگو تو را در چهار راه بزرگمهر پیاده کند. آنجا از هر کس که بپرسی هتل آران کجاست نشانت می دهند.
مطابق با آنچه علیرضا گفته بود عمل کردم. اتوبوس پس از نیمساعت مرا در بلوار سجاد پیاده کرد. خیابانی بود بسیار شیک و لاکچری. می گفتند بهترین و گرانترین جای مشهد است. جلوتر کوچه ای بسیار زیبا دیدم که ورودی اش با علامت فلش نوشته بود «هتل آران». باورم نمی شد علیرضا ساکن چنین جایی باشد. یاد منزلشان در یامچی افتادم که چقدر کوچک و فقیرانه بود. خانه ای کاه گلی با در و پنجره ای چوبی که فقط یک اتاق و یک دهلیز کوچک داشت. چه کسی میدانست روزی چنین خواهد شد. آن خانه فقیرانه کجا و این خیابان لاکچری کجا.
ورودی هتل آران و رستورانی که نزدیکش بود.
خیابان نیلوفر نزدیک هتل آران
همینطور که این افکار از ذهنم می گذشت رسیدم جلوی هتل. داخل شدم و سلام کردم. جوانی که پشت میز بود سلامم را پاسخ داد و گفت: «نامتان باید حنیفه پور باشد. اینطور نیست؟» گفتم بله. لبخندی زد و به نشان خوش آمدگویی از جایش بلند شد سپس با علیرضا تماس گرفت. گفت: «نوجوانی که منتظرش بودید هم اکنون رسیده اند.» پس از دقایقی علیرضا از آسانسور پایین آمد و خوشحال و صمیمی با من احوالپرسی کرد. البته کنایه های شیرینش که همیشه خنده بر لبانم می نشاند هنوز هم به راه بود. در آن لحظات او را چون برادری بزرگ یافتم که با دستان گشاده داشت از برادر کوچکترش استقبال می کرد. تا آن روز علیرضا را این همه باشکوه و مهربان ندیده بودم.
روز دوم با علیرضا در بلوار سجاد گشتیم. همه جای آن خیابان برایم دیدنی بود. گاهی علیرضا به شوخی می گفت: «اینجا باید چشمانت را درویش کنی پسر! وگرنه همان بلا که در مسکو سر من آمد سر تو هم می آید.» گاهی هم می گفت: «اکنون من یک ساینتیست هستم. همه چیز را با معیار علم می سنجم. آن علیرضا که تو در یامچی دیده بودی اش دیگر نیست.» حرفهایش برایم جذاب و شیرین بود ولی گاهی حس میکردم بالاتر از فهم من است.
روز سوم علیرضا پرسید حرم هم خواهی رفت؟ گفتم بله دوست دارم آنجا را هم ببینم. گفت گرچه وقتم کم است ولی امروز عصر تو را به حرم خواهم برد. عصر آن روز با علیرضا به حرم رفتیم. خودش در یکی از صحن ها ایستاد و من داخل رفتم تا کامل به ضریح برسم. همینطور که در شلوغی جمعیت نزدیک ضریح نشسته بودم کودکی ده ساله آمد و از من کمک خواست. گفت: اینجا داخل ضریح هر چه پول بیندازی هیچ است. دست خدا نمی رسد. در عوض به من کمک کن. من یتیمم و مادرم به سختی خرجمان را در می آورد.
نمیدانم چرا حرفهایش مرا دگرگون کرد. سرش را در شانه ام گرفتم و چهار هزار تومنی را که همراهم بود در دستانش گذاشتم. (معادل دویست هزار تومن امروز) از خوشحالی اشک در چشمان پسرک جمع شد. از من پرسید چه آرزویی داری؟ گفتم: اینکه مانند دوستم علیرضا دانشجوی مشهد باشم. مرا بوسید و گفت: الهی که به آرزویت برسی؛ سپس خداحافظی کرد و رفت.
دقایقی بعد، اذان مغرب گفته شد و مردم به نماز ایستادند. همینطور که در صف جماعت نشسته بودیم با دو نفر از اهالی عربستان آشنا شدم. نام یکی حسین و دیگری یوسف بود. حسین که تقریبا 15 سال داشت به عربی سوالاتی از من پرسید. یوسف هم وقتی دید من و حسین به عربی حرف می زنیم وارد بحثمان شد. گفت: من عموی حسینم و شغلم معلمی زبان است. پرسیدم در کدام شهر زندگی می کنید؟ گفتند در شهری به نام الهفوف واقع در شرق عربستان.
پس از زیارت، با علیرضا به هتل برگشتیم. آن روزها علیرضا سخت مشغول درسهایش بود. او صبحها به کلاسش می رفت و من تا آمدنش در اتاق منتظر می ماندم. روز پنجم وقتی آمد یکی از همکلاسیهایش هم کنارش بود. پس از احوالپرسی با من گفت: «علیرضا همیشه تعریفت را می کرد. گفته بودم اگر روزی به مشهد آمدی خبرم کند.» پس از ساعتی گفتگو پرسید: لطفا بگو ما مشهدی ها چگونه می توانیم از این دریایی که بیخ گوشمان است به نحو احسن استفاده کنیم.
مقصودش از دریا حرم بود. در پاسخ گفتم: انسان با خوبیهایش سنجیده می شود. کار خوب نه مکان دارد و نه زمان. مشهدی بودن اصلا مهم نیست. همه جای دنیا می شود خوب بود. فقط نباید به خوبیها رنگ اعتقاد بزنی زیرا تبدیل می شود به تعصب. چه بت پرست باشی چه مسلمان، کار خوب در هر لباسی که باشد مقبول است و زیبا.
پس از یک هفته گردش و کسب تجربیات جدید، روز هشتم از علیرضا اجازۀ مرخصی خواستم. خندید و با همان شوخ طبعیهای همیشگی اش گفت: «یعنی بقول مرندیها می خواهی زحمت را کم کنی؟» سپس گفت: «زحمت کجا بود پسر. باز هم اگر موقعیت داشتی پیشم بیا. دیدنت مرا خوشحال می کند.» گفتم: «فکر نکنم باز هم قسمتم شود ولی اگر شد حتما.» نمی دانستم درست دو ماه بعد خودم هم مثل علیرضا دانشجو خواهم شد، آن هم در همین شهر مشهد و در دانشگاه فردوسی که سالها آرزویش را داشتم.
برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)
- ۰ ۰
- ۰ نظر